مولاي لقمان به او دستور داد كه در زمينش، براي اوكنجد بكارد؛ ولي او جو كاشت.وقتي كه زمان درو فرا رسيد، مولا گفت:چرا جو كاشتي ،درحالي كه من به تو دستوردادم كه كنجد بكاري؟

لقمان گفت:«ازخدا اميد داشتم كه براي تو،كنجد بروياند».

مولايش گفت:مگر اين ممكن است؟

لقمان گفت: تورا مي بينم كه خداي متعال را نافرماني مي كني،درحالي كه ازاواميد بهشت داري؛« لذا گفتم شايدآن هم بشود».

آن گاه مولايش گريست وبه دست او توبه كرد و اورا آزاد ساخت.